[ و به یکى از یاران خود فرمود هنگامى که او از بیمارى شکوه نمود . ] خدا آنچه را از آن شکایت دارى موجب کاستن گناهانت گرداند ، چه در بیمارى مزدى نیست ، لیکن گناهان را مى‏کاهد و مى‏پیراید چون پیراستن برگ درختان ، و مزد درگفتارست به زبان ، و کردار با گامها و دستان ، و خداى سبحان به خاطر نیت راست و نهاد پاک بنده هر بنده را که خواهد به بهشت درآورد . [ و مى‏گویم ، امام علیه السّلام راست گفت که در بیمارى مزد نیست ، چه بیمارى از جمله چیزهاست که آن را عوض است نه مزد چرا که استحقاق عوض مقابل بلا و مصیبتى است که از جانب خدا بر بنده آید ، چون دردها و بیماریها و مانند آن ، و مزد و پاداش در مقابل کارى است که بنده کند ، و میان عوض و مزد فرق است و امام چنانکه علم نافذ و رأى رساى او اقتضا کند آن را بیان فرمود . ] [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :55
بازدید دیروز :30
کل بازدید :943
تعداد کل یاداشته ها : 1
03/12/29
7:40 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
بهاره خیرآبادی[0]

خبر مایه
عناوین یادداشتهای وبلاگ
دعایش مستجاب شد... عناوین یادداشتها[1]

نوشته بود:اگر ممکن است دست هایم را از کفن بیرون بگذارید و چشم هایم را نبندید که همه بدانند با چشم باز از این دنیا رفته ام.

دست هایش را گذاشتند،امّا چشمانش...در همان سری بود که در هویزه از بدن جدا شده بود؛حتما هم باز.

نوشته بود:وصیت نامه را نوشتم تا آیندگان بخوانند و بدانند که ما بی هدف نجنگیدیم

دانستند که بی هدف نجنگیده اند،البّته وصیت نامه ای در کار نبود؛اصلا جنازه ای باقی نمانده بود،این مرام توپ مستقیم است.

نوشته بود:من ِحقیر مالی ندارم که در راه خدا بدهم،جز یک جان بی ارزش که در راه خودش فدا خواهم کرد.

نه تنها جانش را،تمام وسایلش همراهش را صدقه داده بود،کمی قبل تر از رفتنش!

 نوشته بود:برای جنگ با کفّار می روم؛اگر برگشتم دعا کنیدکه دوباره بتوانم عازم میدان کارزار شوم.

برای نهمین بار،دیگر دعایی لازم نبود؛او برنگشته بود.

نوشته بود:بدانید که آگاهانه در این راه قدم نهاده ام ،چرا که خون سرخ شهیدان صدایم می زنند.

خمپاره که آمد،ماشین که چپ شد، هم رزمش صدایش زد،پاسخی نشنید...

پاسخ به ندای خون سرخ شهید این قدر بی صدا بود؟

نوشته بود:به خدا سوگند می خورم این راه را آگاهانه و عاشقانه انتخاب کرده ام تا خون ناقابلم را به مولایم هدیه کنم.

خانواده می گفت که او هیچ وقت سوگند نخورده بود،به جز...

نوشته بود:این عمر چقدر زودگذر است و در نتیجه چه می خواهیم بکنیم؟...پس چه بهتر که خود را به همراه دوستان در کنار یار ببینیم.

عمر ِاو چقدر زود گذشته بود!...جشن هجده سالگی اش را در بهشت زهرا گرفتند.

نوشته بود:اللهم اجعل من الطالبین بدم المقتول بکربلا

کربلای چهار بود یا پنج که بالاخره دعایش مستجاب شد.

  نوشته بود:همیشه خجالت می کشم در پیشگاه خدا بایستم و عبادت کنم...با این وجود یاد این آیه می افتم که می گوید:«لا تنقطوا من رحمة الله...»

خجالت می کشید یا نه،معلوم نشد.امّا وقتی ترکش مجبورش کرد به سجده برود دیگر سربرنداشت...


90/4/20::: 4:24 ع
نظر()