هرگاه مرد با ایمان برادر خود را خشمگین ساخت ، میان خود و او جدائى انداخت . [ گویند : حشمه و أحشمه ، چون او را بخشم آورد . و گفته‏اند شرمگین شدن و خشم آوردن را براى او خواست . و آن گاه جدائى اوست ] . [ و اکنون هنگام آن است که گزیده‏هاى سخن امیر مؤمنان علیه السّلام را پایان دهیم ، حالى که خداى سبحان را بر این منّت که نهاد و توفیقى که به ما داد سپاس مى‏گوییم . که آنچه پراکنده بود فراهم کردیم و آنچه دور مى‏نمود نزدیک آوردیم . و چنانکه در آغاز بر عهده نهادیم بر آنیم که برگهاى سفید در پایان هر باب بنهیم تا آنچه از دست شده و به دست آریم در آن برگها بگذاریم . و بود که سخنى پوشیده آشکار شود و از آن پس که دور مینمود به دست آید . و توفیق ما جز با خدا نیست . بر او توکل کردیم و او ما را بسنده و نیکوکار گزار است . و این در رجب سال چهار صد از هجرت است و درود بر سید ما محمد خاتم پیمبران و هدایت کننده به بهترین راه و بر آل پاک و یاران او باد که ستارگان یقین‏اند . ] [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :6
بازدید دیروز :66
کل بازدید :960
تعداد کل یاداشته ها : 1
03/12/30
1:58 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
بهاره خیرآبادی[0]

خبر مایه
عناوین یادداشتهای وبلاگ
دعایش مستجاب شد... عناوین یادداشتها[1]

نوشته بود:اگر ممکن است دست هایم را از کفن بیرون بگذارید و چشم هایم را نبندید که همه بدانند با چشم باز از این دنیا رفته ام.

دست هایش را گذاشتند،امّا چشمانش...در همان سری بود که در هویزه از بدن جدا شده بود؛حتما هم باز.

نوشته بود:وصیت نامه را نوشتم تا آیندگان بخوانند و بدانند که ما بی هدف نجنگیدیم

دانستند که بی هدف نجنگیده اند،البّته وصیت نامه ای در کار نبود؛اصلا جنازه ای باقی نمانده بود،این مرام توپ مستقیم است.

نوشته بود:من ِحقیر مالی ندارم که در راه خدا بدهم،جز یک جان بی ارزش که در راه خودش فدا خواهم کرد.

نه تنها جانش را،تمام وسایلش همراهش را صدقه داده بود،کمی قبل تر از رفتنش!

 نوشته بود:برای جنگ با کفّار می روم؛اگر برگشتم دعا کنیدکه دوباره بتوانم عازم میدان کارزار شوم.

برای نهمین بار،دیگر دعایی لازم نبود؛او برنگشته بود.

نوشته بود:بدانید که آگاهانه در این راه قدم نهاده ام ،چرا که خون سرخ شهیدان صدایم می زنند.

خمپاره که آمد،ماشین که چپ شد، هم رزمش صدایش زد،پاسخی نشنید...

پاسخ به ندای خون سرخ شهید این قدر بی صدا بود؟

نوشته بود:به خدا سوگند می خورم این راه را آگاهانه و عاشقانه انتخاب کرده ام تا خون ناقابلم را به مولایم هدیه کنم.

خانواده می گفت که او هیچ وقت سوگند نخورده بود،به جز...

نوشته بود:این عمر چقدر زودگذر است و در نتیجه چه می خواهیم بکنیم؟...پس چه بهتر که خود را به همراه دوستان در کنار یار ببینیم.

عمر ِاو چقدر زود گذشته بود!...جشن هجده سالگی اش را در بهشت زهرا گرفتند.

نوشته بود:اللهم اجعل من الطالبین بدم المقتول بکربلا

کربلای چهار بود یا پنج که بالاخره دعایش مستجاب شد.

  نوشته بود:همیشه خجالت می کشم در پیشگاه خدا بایستم و عبادت کنم...با این وجود یاد این آیه می افتم که می گوید:«لا تنقطوا من رحمة الله...»

خجالت می کشید یا نه،معلوم نشد.امّا وقتی ترکش مجبورش کرد به سجده برود دیگر سربرنداشت...


90/4/20::: 4:24 ع
نظر()